دلنوشته های بهنام زرگر رامهرمزی
عجیب بود برایم...چرا تا حال کسی ازما اورا ندزدیده...یا اینکه سند عرصه واعیانش را نشان نداده و اِدعای مالکیت کند!
مگر میشودتا حال ما آدمها بر سر اینکه او مال من است همدیگر رانکُشته باشیم ...مگر میشود آن پیر خانم فرسوده دورش را حصاری از هیزم های باغ همسایه نکشیده باشدو اجازه ندهد هیچ کس به آن ورود کند... به گُمان من کسی هنوز دستش به آن نرسیده باشد
بگذارتا او را نبرده اند من برای خود بردارم تاشاید بتوانم او را بفروشم و به کُره دیگری بروم
اما نه !هرکجا بُرده ام گفته اند مُفتش گران است... مگر چه چیزی درون این کُره خاکی زندگی میکند که حتی ازنامش همه گریزانندجز من که آدمم../۱۵۳
- ۱ نظر
- ۲۸ تیر ۰۳ ، ۰۱:۲۷